جستجو در تأليفات معظم له
 

قرآن، حديث، دعا
زندگينامه
کتابخانه
احکام و فتاوا
دروس
اخبار
ديدارها و ملاقات ها
پيامها
فعاليتهاى فرهنگى
کتابخانه تخصصى فقهى
نگارخانه
پايگاه هاى مرتبط
مناسبتها
معرفى و اخبار دفاتر
صفحه اصلي  

كتابخانه فقه اصول فقه شیعه
صفحات بعد
صفحات قبل
(صفحه421)
بنابراين اگر مقدّمات حكمت تمام بود و اطلاق كلام مولا ثابت بود، ما از راه اطلاق، مى توانيم تعيينى بودن واجب را استفاده كنيم، زيرا واجب تعيينى داراى وجوب مطلق و واجب تخييرى داراى وجوب مقيّد است و چون در كلام مولا قرينه بر تقييد وجود ندارد، لذا ما از راه اطلاق، تعيينى بودن واجب را استفاده مى كنيم.(1)
اين كلام مرحوم آخوند نيز بزودى مورد بررسى قرار خواهد گرفت.

جهت سوّم

دوران امر بين وجوب عينى و وجوب كفايى


اگر وجوب چيزى براى ما مسلّم باشد ولى امر دائر باشد بين اين كه وجوب آن به نحو عينى باشد يا به نحو كفايى، آيا راهى براى تعيين يكى از اين دو وجود دارد؟
مرحوم آخوند مى فرمايد: در اين جا نيز ما مى توانيم از اطلاق استفاده كنيم، زيرا واجب عينى داراى وجوب مطلق و واجب كفايى داراى وجوب مقيّد است و آن قيد اين است كه ديگران، اين واجب را نياورده باشند. تجهيز ميت، در صورتى براى ما واجب است كه ديگران اقدام به انجام آن نكرده باشند، امّا اگر ديگران اقدام به چنين كارى كرده باشند، براى ما وجوبى نخواهد داشت.
در نتيجه اگر مقدّمات حكمت تمام بود و كلام مولا اطلاق داشت، ما مى توانيم از راه اطلاق، عينيت واجب را استفاده كنيم.(2)

بررسى كلام مرحوم آخوند


ما در بعضى از مباحث گذشته، شبيه اين مطلب را داشتيم و جوابى هم نسبت به آن مطرح كرديم.
  • 1 ـ كفاية الاُصول، ج1، ص116
  • 2 ـ كفاية الاُصول، ج1، ص116
(صفحه422)
ما از مرحوم آخوند سؤال مى كنيم: اگر واجب نفسى، واجب مطلق و واجب غيرى، واجب مقيّد است، پس مقسم اين ها چيست؟ شما مى گوييد: «الواجب إمّا نفسىّ وإمّا غيرىّ»، اگر چيزى به عنوان مقسم قرار گرفت و داراى دو قسم شد، بايد علاوه بر اين كه مقسم، در هردو قسم وجود دارد، بين آن دو قسم نيز تباين و تخالف وجود داشته باشد و هر قسمى نيز ـ در ارتباط با مقسم ـ داراى خصوصيت زايدى باشد و نمى توان تصور كرد كه بين قسم و مقسم، هيچ گونه اختلافى وجود نداشته باشد. در حالى كه شما وقتى واجب را مقسم قرار داده و آن را به نفسى و غيرى تقسيم مى كنيد، چنانچه بگوييد: «واجب نفسى، واجب مطلق و واجب غيرى، واجب مقيّد است» واجب غيرى، با مقسم مغايرت پيدا مى كند ولى واجب نفسى، هيچ گونه مغايرتى با مقسم نخواهد داشت و به عبارت ديگر: واجب نفسى هم به عنوان مقسم و هم به عنوان قِسم قرار گرفته است و چنين چيزى غير قابل تصوّر است.
در ارتباط با تقسيم واجب به تعيينى و تخييرى نيز همين مطلب جريان دارد. شما وقتى مى گوييد: «الواجب إمّا تعييني و إمّا تخييري» و سپس واجب تعيينى را به واجب مطلق و بدون قيد و شرط معنا مى كنيد، لازمه اين حرف اين است كه بين قسم ـ يعنى واجب تعيينى ـ و مقسم ـ يعنى مطلق واجب ـ هيچ گونه مغايرتى وجود نداشته باشد. و اين معنا قابل تصور نيست كه چيزى مقسم باشد و در عين حالى كه مقسم است، قسم براى همان مقسم هم باشد.
در مسأله تقسيم واجب به عينى و كفايى نيز همين اشكال جريان دارد.

دفاع محقق كمپانى (رحمه الله) از مرحوم آخوند

محقق كمپانى (رحمه الله)(1)، در مقام توجيه كلام مرحوم آخوند برآمده و مى فرمايد:
  • 1 ـ محقق كمپانى (رحمه الله) از بزرگان شاگردان مرحوم آخوند و صاحب حاشيه معروفى بر كفاية الاُصول ـ به نام «نهاية الدراية» ـ مى باشد كه قسمت مهمّى از اين حاشيه را در زمان حيات مرحوم آخوند نوشته است، مؤيّد اين مطلب اين است كه در چاپ هاى اوّل اين كتاب بعد از كلمه «قوله» عنوان «دام ظلّه» را نوشته است.
(صفحه423)
مرحوم آخوند نمى خواهد بگويد: «واجب نفسى، هيچ گونه قيدى ندارد» تا شما اشكال اتحاد قسم و مقسم را مطرح كنيد. ترديدى در اين معنا نيست كه در قسم، بايد خصوصيتى زايد بر مقسم وجود داشته باشد، لذا در واجب نفسى هم ـ مانند واجب غيرى ـ بايد ملتزم شويم كه خصوصيتى زايد بر مقسم در آن وجود دارد. ولى فرق ميان قيد واجب غيرى و قيد واجب نفسى، در وجودى بودن قيد و عدمى بودن آن مى باشد. قيد در واجب غيرى، قيد وجودى است. وجوب وضو، مقيّد به وجوب ذى المقدّمه  ـ  يعنى صلاة ـ است، امّا قيد در واجب نفسى، قيد عدمى است. وجوب صلاة، مقيّد به وجوب چيز ديگر نيست، يعنى لازم نيست چيز ديگرى وجوب داشته باشد تا صلاة، وجوب پيدا كند. و اين «عدم لزوم وجوب چيز ديگر» به عنوان يك قيد عدمى در واجب نفسى مطرح است.
محقق كمپانى (رحمه الله) سپس مى فرمايد: حال كه وجوب نفسى هم داراى قيد است، ما در مقام اطلاق مى توانيم عدم مدخليت قيد وجودى را استفاده كنيم، زيرا قيد وجودى، نياز به مؤونه زايد دارد ولى قيد عدمى نياز به مؤونه زايد ندارد.(1)

بررسى كلام محقق كمپانى (رحمه الله)

ابتدا به عنوان مقدّمه مى گوييم:
قضيّه سالبه داراى اقسامى است كه ما در اين جا با دو قسم آن كار داريم: سالبه محصّله و سالبه معدوله.
سالبه محصّله ـ كه اكثر قضاياى سالبه متداول از اين قبيل است ـ داراى خصوصيتى است كه هم با وجود موضوع سازگار است و هم با انتفاء آن. شما وقتى
  • 1 ـ نهاية الدراية، ج1، ص249
(صفحه424)
مى گوييد: «زيد ليس بقائم»، اين هم مى سازد با اين كه زيد وجود داشته باشد ولى متّصف به صفت قيام نباشد و هم مى سازد با اين كه زيدى وجود نداشته باشد تا اتصاف به صفت قيام داشته باشد.
سالبه معدوله، مانند قضيّه موجبه است. در قضيّه موجبه، به مقتضاى «ثبوت شيءلشيء فرع ثبوت المثبت له»(1)، حتماً بايد موضوعْ وجود داشته باشد. در قضيّه «زيد قائم» نمى توان قيام را براى زيد ثابت كرد در حالى كه زيدى وجود نداشته باشد. مثال اين قسم از قضاياى سالبه اين است كه بگوييم: «زيد لاقائم». در اين مثال اگرچه كلمه نفى در كار است ولى عنوانش اين است كه شما «لاقائم» را حمل بر زيد كرده و آن را براى زيد ثابت كرده ايد. اين قضيه در اين جهت كه نياز به موضوع دارد با «زيد قائم» فرقى نمى كند. پس از بيان مقدّمه فوق، از مرحوم كمپانى سؤال مى كنيم: «اين قيد عدمى كه شما در واجب نفسى در نظر گرفتيد، كدام نوع از اين دو قضيّه سالبه  است؟».
چاره اى نداريد جز اين كه بگوييد: «از نوع سالبه معدوله است» زيرا اگر بخواهيد آن را از نوع سالبه محصّله بدانيد كه با نفى موضوع هم سازگار باشد، موضوع در اين جا «وجوب مردّد بين نفسيّت و غيريّت» است، كه شما نفسيّت را عبارت از وجوبى مى دانيد كه مرتبط به وجوب غير ـ يعنى ذى المقدّمه ـ نباشد، و اگر در اين جا مسأله سالبه محصّله مطرح باشد، اين كه مى گوييد: «مرتبط نباشد» هم مى سازد با اين كه وجوبى باشد ولى مرتبط نباشد و هم مى سازد با اين كه اصلاً وجوبى نباشد تا بخواهد مرتبط باشد. و اين (صورت دوم) از مقسم واجب خارج است، شما مى گوييد: «الواجب إمّا نفسي أوغيري» پس هم در واجب نفسى و هم در واجب غيرى، وجوبْ احراز شده است و ما نمى توانيم در واجب نفسى يك قيد عدمى بياوريم كه آن قيد عدمى حتّى با نبودن وجوب براى واجب نفسى سازگار باشد.
  • 1 ـ بداية الحكمة، ص20.
(صفحه425)
بنابراين چاره اى نداريم جز اين كه بگوييم: «قيد عدمى در واجب نفسى، از قبيل سالبه معدوله است و در قضيّه معدوله بايد حتماً موضوعْ وجود داشته باشد» در نتيجه قيد عدمى واجب نفسى و قيد وجودى واجب غيرى، هردو با فرض ثبوت و وجود اصل وجوب است.
حال كه تكليف قيد عدمى روشن گرديد، به مرحوم كمپانى ـ كه مى خواهد به اطلاق تمسك كند ـ مى گوييم: «شرايط تمسك به اطلاق اين است كه مولا در مقام بيان باشد، قدر متيقن در مقام تخاطب هم نباشد، قرينه بر تقييد هم نباشد. آيا اين شرط سوم، قرينه بر تقييد به قيد وجودى را نفى مى كند يا اين كه قرينه بر تقييد را به طور كلى نفى مى كند؟ روشن است كه وقتى گفته مى شود: «قرينه بر تقييد نباشد»، هر تقييدى نفى مى شود خواه تقييد به قيد عدمى باشد يا تقييد به قيد وجودى. مثلاً در «أعتق الرقبة» اگر ما فرض كرديم كه ايمان عبارت از يك قيد وجودى و كفر، عبارت از قيد عدمى ـ يعنى عدم الإيمان ـ است، آيا به خودتان اجازه مى دهيد كه از راه اطلاق، كفر را استفاده كنيد، به اعتبار اين كه كفر، يك قيد عدمى است و مؤونه زايد لازم ندارد؟ خير نمى توان چنين كارى كرد بلكه تقييدْ مطلقاً احتياج به مؤونه زايد براصل اطلاق دارد، خواه قيد وجودى باشد يا عدمى. ما نمى توانيم بگوييم: «اگر قيد عدمى شد ـ آن هم عدمى هايى كه جنبه وصفى دارد و لازمه وصفى بودن، ثبوت موصوف است ـ احتياج به مؤونه زايد ندارد و اين همان مطلق است». به عبارت ديگر: در مقدمات حكمت كه مسأله «عدم قرينه بر تقييد» مطرح شده است، كسى ـ حتى خود مرحوم كمپانى ـ نيامده بگويد: «مقصود، عدم قرينه بر تقييد به قيد وجودى است، امّا اگر قيدْ عدمى باشد، نياز به قرينه بر تقييد ندارد». خير، مقدّمه حكمت مى گويد: «هيچ گونه قرينه اى بر تقييد، وجود نداشته باشد، خواه قيد وجودى باشد يا قيد عدمى. وقتى چنين قيدى وجود نداشت، مطلقْ ثابت مى شود».
يعنى ما نمى توانيم خصوص واجب نفسى را در نظر بگيريم، زيرا واجب نفسى قيد مى خواهد و مولا قيدى رابيان نكرده است و نيز نمى توانيم خصوص واجب