جستجو در تأليفات معظم له
 

قرآن، حديث، دعا
زندگينامه
کتابخانه
احکام و فتاوا
دروس
اخبار
ديدارها و ملاقات ها
پيامها
فعاليتهاى فرهنگى
کتابخانه تخصصى فقهى
نگارخانه
پايگاه هاى مرتبط
مناسبتها
معرفى و اخبار دفاتر
صفحه اصلي  

كتابخانه فقه اصول فقه شیعه
صفحات بعد
صفحات قبل
(صفحه492)
دخالت ندارد، چون «الحيوان الناطق إنسان» ناظر به كثرت و تعدّد نيست و صرفاً ماهيت را مطرح مى كند.(1)
بررسى كلام مرحوم اصفهانى:
كلام مرحوم اصفهانى داراى دو اشكال است:
اشكال اوّل: اين كلام مرحوم اصفهانى، از عجايب كلمات است، زيرا معنا داراى اطوار و حالات نيست. معنا ربطى به مرحله وجود ندارد. اتحاد وجودى زيد و عَمر و بكر با انسان، ربطى به معنا ندارد. ممكن است صدها كلّى طبيعى داشته باشيم كه اصلاً يك مصداق هم در خارج نداشته باشند. عالَم معنا و عالم ماهيت و عالم وضع در رابطه با ماهيت، حالات ندارد. وجود يا عدم وجود مصداق براى يك ماهيت، هيچ ربطى به ماهيت ندارد و در ماهيت هيچ اختلاف و تغايرى ايجاد نمى كند و مسأله حالات، كه مرحوم اصفهانى مطرح مى كنند، مربوط به وجود است و وجود، خارج از ماهيت و عارض بر آن است. حتى اگر اصالت مربوط به وجود خارجى باشد، بدان معنا نيست كه وجود داخل در دايره ماهيّت است. ماهيت چه امر اصيلى باشد يا امر اعتبارى، خارج از دايره وجود است. به همين جهت گفته مى شود: «الماهية إمّا موجودة و إمّا معدومة». در تمام ممكنات نسبت وجود و عدم به ماهيت، مساوى است. انسان در دو قضيه «زيد إنسان» و «الحيوان الناطق إنسان» داراى يك معنا مى باشند و هيچ گونه تكثرى در انسان محمول وجود ندارد. ولى قضيه حمليّه بر دو قسم است: بعضى اتحاد در ماهيت را افاده مى كند و بعضى اتحاد در وجود را. و در منطق هم مى گويند: «وجود طبيعى، عين وجود افراد است» و نمى گويند: «ماهيت طبيعى، عين ماهيت افراد است». در ماهيت طبيعى هيچ تكثرى وجود ندارد. در حالى كه ـ در آن طبيعى هايى كه داراى وجودات خارجيّه اند ـ وجود طبيعى، كاملاً متكثر و متعدد است.
  • 1 ـ نهاية الدراية، ج 1، ص 667و668
(صفحه493)
اشكال دوّم: بر فرض كه واضع در مقام وضع، ماهيت لابشرط قسمى را تصور كرده باشد، ولى شما معتقديد كه واضع، اين ماهيت متصوَّر را به عنوان موضوع له قرار نداده بلكه موضوع له را نفس ماهيّت قرار داده است. در اين جا اين سؤال مطرح مى شود كه آيا استعمال تابع وضع است يا تابع موضوع له؟
پاسخ اين است كه استعمال تابع موضوع له است و ما جايى نداريم كه استعمال تابع وضع باشد.
در اين صورت نبايد بين انسان در قضيه «زيد إنسان» و انسان در قضيه «الحيوان الناطق إنسان» فرقى وجود داشته باشد، زيرا استعمال تابع موضوع له است و خود شما قبول داريد كه موضوع له عبارت از نفس ماهيت است.

تقسيمات ماهيت

در فلسفه، ماهيت را بر سه قسم دانسته اند: لابشرط، بشرط شىء و بشرط لا.(1)
اصوليين در توضيح اين مطلب گفته اند: تصوّر نشود كه اين اقسام داراى يك واقعيت و حقيقت مى باشند، بلكه اين بستگى به لحاظ و تصوّر ماهيت دارد. انسان وقتى ماهيتى را ملاحظه مى كند، گاهى خود ماهيّت را ملاحظه مى كند و گاهى ماهيّت را با تقيّد به وجود چيز ديگرى ملاحظه مى كند و گاهى ماهيت را با تقيّد به عدم چيز ديگر ملاحظه مى كند. از مورد اوّل به ماهيت لا بشرط و از مورد دوّم به ماهيت بشرط شىء و از مورد سوّم به ماهيت بشرط لا تعبير مى شود.
سپس در مقام اشكال بر اين تقسيم گفته اند: قاعده كلّى اين است كه وقتى چيزى به عنوان مقسم واقع شده و اقسامى براى آن مطرح مى گردد، همان طور كه بين هر قسمى با اقسام ديگر، بايد مغايرت وجود داشته باشد، بين اقسام ومقسم نيز بايد
  • 1 ـ رجوع شود به: الحكمة المتعالية، ج 2، ص 16، شرح المنظومة، قسم الحكمة، ص 95، نهاية الدراية، ج 1، ص 664 و665، فوائد الاُصول، ج 1، ص 566
(صفحه494)
مغايرتى وجود داشته باشد. بنابراين، تقسيم حيوان به ناطق و غير ناطق درست است ولى تقسيم آن به حيوان و ناطق صحيح نيست.
اصوليين مى گويند: تقسيم ماهيت به سه قسم مذكور نمى تواندتقسيم صحيحى باشد، زيرا در اين تقسيم، ماهيت به عنوان مقسم و «لا بشرط» به عنوان يكى از اقسام براى ماهيت قرار داده شده است در حالى كه بين ماهيت و لا بشرط مغايرتى وجود ندارد.
سپس در مقام جواب گفته اند:
اوّلاً: مقسم در اين جا خود ماهيّت نيست، بلكه لحاظ هم در مقسم دخالت دارد. پس مقسم عبارت از لحاظ الماهية يا الماهية الملحوظة است.
ثانياً: ما از قسم اوّل كه عبارت از ماهيت لا بشرط است، به «لا بشرط قسمى» و از مقسم به عنوان «لا بشرط مقسمى» تعبير مى كنيم. «لا بشرط قسمى» به اين معناست كه عنوان لا بشرطيّت در ضمن ماهيت ملاحظه شده باشد. و «لا بشرط مقسمى» به اين معناست كه چيزى جز ماهيت لحاظ نشده است.

كلام حضرت امام خمينى (رحمه الله)

:
ايشان مى فرمايند: با توجه به اين كه اساس تقسيم مذكور، از فلسفه گرفته شده است، بايد مسأله را در همان جا بررسى كرد. و چون فلسفه به دنبال حقايق و واقعيات است، اين تقسيم در فلسفه به عنوان تقسيم واقعى مطرح است و اختيار آن به دست انسان نيست كه ماهيت را به هر گونه اى بخواهد لحاظ كند. عالم لحاظ، كه همين عالم تصوّر است، دايره وسيعى دارد و شامل ممتنعات نيز مى شود. وقتى ما قضيه «اجتماع النقيضين ممتنع» را ترتيب مى دهيم، بايد موضوع را تصوّر كرده و به آن وجود ذهنى بدهيم ولى «ممتنع» كه بر آن حمل مى شود، مربوط به وجود خارجى است. يعنى همين اجتماع النقيضين متصوّر در ذهن، وجود خارجى اش ممتنع است.
اكنون ببينيم آيا فلاسفه كه به دنبال واقعيات هستند، ماهيت ملحوظه را مقسم قرار داده اند و در هر يك از اقسام سه گانه، لحاظى اضافه بر اصل مقسم وجود دارد؟ و
(صفحه495)
به عبارت ديگر: آيا از نظر فلاسفه، مقسم و اقسام، در محدوده لحاظ و تصوّر مطرحند؟ امام خمينى (رحمه الله) مى فرمايد: اگر چه ظاهر كلمات بعضى از فلاسفه، همان چيزى است كه در اصول مطرح است، يعنى در مقسم و اقسام، پاى لحاظ را به ميان آورده اند، ولى واقعيت اين است كه آنچه در فلسفه به عنوان مقسم قرار گرفته، عبارت از نفس ماهيت است بدون اين كه قيد «ملحوظه» يا اضافه لحاظ به ماهيت، مطرح باشد. ولى نه اين كه يك ماهيّت اين حالات مختلف را دارا باشد، بلكه مقسم، جنس ماهيت است كه داراى حالات مختلف است. يك مصداق از اين جنس، ماهيت انسان و مصداق ديگر آن، ماهيت زوجيت و مصداق ديگر آن، ماهيت جسم است. ما وقتى اين ماهيت را با امورى كه خارج از جزئيت اين ماهيّتند، مقايسه كنيم، مى بينيم بين اين ها اختلاف واقعى وجود دارد. مثلاً فلاسفه در مقايسه نفس ماهيت اربعه با نفس زوجيّت، مى گويند: «زوجيّت، لازمه ماهيّت اربعه است». معناى لازم ماهيّت اين است كه اگر ماهيّت بتواند در غير عالم وجود ذهنى و وجود خارجى هم تقرّرى داشته باشد، زوجيّت به همراه آن است. حال وقتى نفس ماهيت اربعه را با نفس زوجيّت مقايسه مى كنيم  ـ نه لحاظ ماهيت اربعه با لحاظ زوجيّت ـ و مى بينيم زوجيّت، لازم لاينفكّ ماهيت اربعه است، بايد بگوييم: «ماهيت اربعه در مقايسه با زوجيّت، مشروط به شرط شىء است». اين «مشروط به شرط شىء» ربطى به لحاظ و تصوّر ما ندارد. اين يك واقعيت است كه «زوجيّت، لازم لاينفكّ اربعه است و هيچ گاه از آن جدا نمى شود». همان طور كه اگر اربعه را با فرديّت مقايسه كنيم بايد بگوييم: «ماهيت اربعه در مقايسه با فرديّت، بشرط لاست» يعنى امكان ندارد كه اين دو با هم اجتماع پيدا كنند. پس تعبير «بشرط لا» به اين معنا نيست كه ما اربعه را لحاظ كرده ايم، فرديّت را هم لحاظ كرده ايم و لحاظ اربعه را مقسم و لحاظ فرديّت را قسم قرار داده ايم. زوجيّت و فرديّت هيچ ارتباطى با لحاظ و عدم لحاظ ماهيت اربعه ندارد.
بعضى ديگر از ماهيات را وقتى با امور خارج از دايره ماهيت مقايسه مى كنيم مى بينيم ماهيت نه مقيّد به وجود اين امر خارج است و نه مقيّد به عدم آن. مثلاً وقتى
(صفحه496)
ماهيت انسان را با كتابت ـ كه امرى خارج از ذات و ذاتيات انسان است ـ مقايسه كنيم، مى بينيم واقعيّت اين است كه انسان نه مقيّد به وجود كتابت است و نه مقيّد به عدم آن. در اين جا گفته مى شود: «ماهيت انسان در مقايسه با كتابت، لا بشرط است». و اين لا بشرط بودن، ربطى به لحاظ و تصوّر ندارد. همه ماهيات ممكنه در مقايسه با وجود، داراى عنوان «لا بشرط» مى باشند. ماهيات ممكنه، نه مقيّد به وجودند و نه مقيّد به عدم وجود. به همين جهت مى گويند: «نسبت وجود و عدم به ماهيات ممكنه، به طور مساوى است و هيچ كدام بر ديگرى رجحان ندارد».(1)
بررسى كلام امام خمينى (رحمه الله):
كلام ايشان اگر چه در جوّ فلسفه كلام دقيق و متينى است ولى ما در اصول گرفتار مسائل اعتبارى هستيم. بحث ما در رابطه با موضوع له اسم جنس است. مى خواهيم ببينيم آيا واضع، كلمه «رجل» را براى چه چيزى وضع كرده است. براى پى بردن به موضوع له اسم جنس، سر و كار ما با مسأله وضع است، و وضع، يك واقعيت نيست بلكه امرى اعتبارى است. انتخاب نام براى فرزند توسط پدر، به اين معنا نيست كه بين اين نام و اين فرزند ارتباط واقعى و ذاتى وجود دارد. هر چند در بحث وضع، بعضى خواستند دلالت الفاظ بر معانى را ذاتى بدانند ولى محقّقين عقيده داشتند دلالت الفاظ بر معانى ذاتى نيست بلكه مربوط به وضع است و وضع هم امرى اعتبارى و قراردادى است. واضع آمده براى ماهيت انسان ـ يعنى حيوان ناطق ـ لفظ انسان را و براى ماهيت رقبه ـ كه يك انسان مقيّد به رقيّت است ـ لفظ رقبه را وضع كرده است. در اين جا لفظ انسان، هيچ ارتباطى با ماهيت حيوان ناطق ندارد. همان طور كه لفظ رقبه، هيچ ارتباطى با ماهيت چنين انسانى ندارد. در اين جا ـ بر اساس كلام امام خمينى (رحمه الله) ـ حيوان ناطق، ماهيت «لا بشرط» و رقبه، ماهيت «بشرط شىء» است. رقبه، عبارت از
  • 1 ـ مناهج الوصول إلى علم الاُصول، ج 2، ص 320 ـ 322، معتمد الاُصول، ج 1، ص 343 ـ 345، تهذيب الاُصول، ج 1، ص 526 ـ 528