جستجو در تأليفات معظم له
 

قرآن، حديث، دعا
زندگينامه
کتابخانه
احکام و فتاوا
دروس
اخبار
ديدارها و ملاقات ها
پيامها
فعاليتهاى فرهنگى
کتابخانه تخصصى فقهى
نگارخانه
پايگاه هاى مرتبط
مناسبتها
معرفى و اخبار دفاتر
صفحه اصلي  

كتابخانه فقه اصول فقه شیعه
صفحات بعد
صفحات قبل
(صفحه202)
ادامه پاورقي از صفحه قبل
  • بود، كه فراگرفتن آن براى آدم ممكن بود و براى ملائكه ممكن نبود و آدم اگر مستحق و لايق خلافت خدايى شد، به خاطر همين علم به اسماء بوده، نه به خاطر خبر دادن از آن وگرنه بعد از خبردادنش، ملائكه هم مانند او باخبر شدند، ديگر جا نداشت كه باز هم بگويند: ما علمى نداريم، (سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا، اِلاّ ما عَلَّمْتَنا) يعنى: «منزهى تو، ما جز آنچه تو تعليممان داده اى چيزى نمى دانيم».
    از آنچه گذشت روشن شد، كه علم به اسماء آن مسمّيات، بايد طورى بوده باشد كه از حقايق و اعيان وجودهاى آنها كشف كند، نه صرف نامها، كه اهل هر زبانى براى هرچيزى مى گذارند، پس معلوم شد كه آن مسمّيات و ناميده ها كه براى آدم معلوم شد، حقايقى و موجوداتى خارجى بوده اند، نه چون مفاهيم كه ظرف وجودشان تنها ذهن است و نيز موجوداتى بوده اند كه در پس پرده غيب، يعنى غيب آسمانها و زمين نهان بوده اند و عالم شدن به آن موجودات غيبى، يعنى آن طورى كه هستند، از يك سو تنها براى موجود زمينى ممكن بوده، نه فرشتگان آسمانى و از سوى ديگر آن علم در خلافت الهيه دخالت داشته است.
    كلمه (اَسْماء) در جمله (وَ عَلَّمَ آدَمَ الاَْسْماءَ كُلَّها)، از نظر ادبيات، جمعى است كه الف و لام بر سرش درآمده و چنين جمعى به تصريح اهل ادب افاده عموم مى كند، علاوه بر اين كه خود آيه شريفه با كلمه (كُلَّها = همه اش) اين عموميت را تأكيد كرده است.
    در نتيجه مراد به آن، تمامى اسمائى خواهد بود كه ممكن است نام يك مسمّا واقع بشود، چون در كلام، نه قيدى آمده و نه عهدى، تا بگوئيم مراد، آن اسماء معهود است.
    از سوى ديگر كلمه: (عَرَضَهُمْ = ايشان را بر ملائكه عرضه كرد)، دلالت مى كند بر اين كه هر يك از آن اسماء ـ يعنى مسماى به آن اسماء ـ موجودى داراى حيات و علم بوده اند و در عين اين كه علم و حيات داشته اند، در پس حجاب غيب، يعنى غيب آسمانها و زمين قرار داشته اند.
    اگرچه اضافه غيب به آسمانها و زمين، ممكن است در بعضى موارد اضافه تبعيضى باشد، و لكن از آنجا كه مقام آيه شريفه مقام اظهار تمام قدرت خداى تعالى و تماميت احاطه او و عجز ملائكه و نقص ايشان است، لذا لازم است بگوئيم اضافه نامبرده ـ مانند اضافه در جمله خانه زيد ـ اضافه ملكى باشد.
    درنتيجه مى رساند: كه اسماء نامبرده امورى بوده اند كه از همه آسمانها و زمين غايب بوده و به كلّى از محيط كون و وجود بيرون بوده اند.
    وقتى اين جهات نامبرده را در نظر بگيريم، يعنى عموميت اسماء را و اين كه مسمّاهاى به آن اسماء داراى زندگى و علم بوده اند و اين كه در غيب آسمانها و زمين قرار داشته اند، آنوقت با كمال وضوح و روشنى همان مطلبى از آيات مورد بحث استفاده مى شود، كه آيه 21 سوره حجر: (وَ اِنْ مِنْ شَىْء اِلاّ عِندَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلاّ بِقَدَر مَعْلوم) يعنى: «هيچ چيز نيست مگر آنكه نزد ما خزينه هاى آن هست و ما از آن خزينه ها نازل نمى كنيم، مگر به اندازه معلوم»، در صدد بيان آن است.
    چون خداى سبحان در اين آيه خبر مى دهد به اين كه آنچه از موجودات كه كلمه (شىء = چيز) بر آن اطلاق بشود و در وَهْم و تصوّر درآيد، نزد خدا از آن چيز خزينه هائى انباشته است، كه نزد او باقى هستند و تمام شدنى برايشان نيست و به هيچ مقياسى هم قابل سنجش و به هيچ حدى قابل تحديد نيستند و سنجش و تحديد را در مقام و مرتبه انزال و خلقت مى پذيرند و كثرتى هم كه در اين خزينه ها هست، از جنس كثرت عددى نيست، چون كثرت عددى ملازم با تقدير و تحديد است، بلكه كثرت آنها از جهت مرتبه و درجه است.
    حاصل كلام اين كه: اين موجودات زنده و عاقلى كه خدا بر ملائكه عرضه كرد، موجوداتى عالى و محفوظ نزد خدا بودند، كه در پس حجاب هاى غيب محجوب بودند و خداوند با خير و بركت آنها هر اسمى را كه نازل كرد، در عالم نازل كرد و هرچه كه در آسمانها و زمين هست از نور و بهاى آن مشتق شده است و آن موجودات با اين كه بسيار و متعددند، در عين حال تعدد عددى ندارند، و اين طور نيست كه اشخاص آنها با هم متفاوت باشند، بلكه كثرت و تعدد آنها از باب مرتبه و درجه است و نزول اسم از ناحيه آنها نيز به اين نحو نزول است.
    (ترجمه تفسير الميزان، ج1، ص180 ـ 182، با اندكى تصرّف).
(صفحه203)

دليل دوّم:

آيه شريفه {و مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السّموات و الأرضِ و اختلافُ الْسِنَتِكُمْ وَ ألوانِكُمْ}.(1)
تقريب استدلال:
آيه شريفه، اختلاف زبان ها را از نشانه هاى خداوند قرار داده است و اگر واضع، بشر بود و مسأله وضع، ربطى به خداوند نداشت وجهى براى آن نبود كه به خداوند نسبت داده شود و از آيات خداوند به حساب آيد، خصوصاً كه در آيه، اختلاف الوان را نيز به خداوند نسبت داده و معلوم است كه اختلاف الوان مربوط به خداوند است و به دست بشر نيست بنابراين اختلاف السنه نيز بايد مربوط به خداوند باشد.
  • 1 ـ الرّوم: 22
(صفحه204)
پاسخ دليل دوّم: واضع بودن بشر، منافاتى با اين ندارد كه اختلاف السنه و الوان را از آيات خداوند بدانيم، زيرا توانايى وضع لغات توسط خداوند به بشر اعطاء شده است و اين خود از آيات و نشانه هاى خداوند است كه موجودى چنين پرقدرت، خلق كرده كه قادر بر وضع لغات است.

ادلّه اى كه واضع بودن بشر را نفى مى كند

مرحوم نائينى دو دليل بر نفى واضع بودن بشر اقامه كرده است:
دليل اوّل: مسأله وضع، داراى اهمّيتى ويژه است و اساس زندگى انسان ها را تشكيل مى دهد، زيرا انسان ها، مقاصد خود را از راه زبان به يكديگر تفهيم مى كنند. به همين جهت، مسأله وضع در تاريخ بشر شايد از مهم ترين وقايع باشد. با وجود اين، در هيچ يك از كتاب هاى تاريخى روز معينى را به عنوان روز وضع معرفى نكرده اند، و اگر وضع، توسط بشر انجام گرفته بود، تاريخ نبايد چنين مسأله مهمى را فراموش كند و ذكرى از آن به ميان نياورد. بنابراين واضعْ بشر نيست.
دليل دوّم: الفاظ، از تركيب حروف به دست مى آيد و كيفيت تركيب حروف، نامتناهى است و نيز گاهى الفاظ، از تركيب كلمات بهوجود مى آيد. بنابراين، الفاظ، غيرمتناهى مى باشند.
معانى نيز غيرمتناهى است زيرا معانى، محدود به موجودات ممكن نيست بلكه شامل واجب الوجود و ممتنع الوجود نيز مى شود و واضح است كه مجموعه «واجب، ممكن، ممتنع» نامتناهى است. بنابراين، معانى نيز ـ مانند الفاظ ـ غيرمتناهى است.
حال با توجّه به اين كه انسان، محدود و قدرت او نيز محدود است و موجود محدود  ـ هرچند هم متعدّد باشد ـ نمى تواند الفاظ نامحدود را براى معانى نامحدود وضع كند، ما ناچاريم مسأله وضع را در ارتباط با موجودى نامتناهى بدانيم كه آن ذات مقدّس پروردگار است.
محقق نائينى (رحمه الله) در تأييد مطلب فوق مى فرمايد:
(صفحه205)
اگر واضع، بشر باشد، اين سؤال پيش مى آيد كه آيا چگونه الفاظى كه براى معانى وضع كرده بود به ساير افراد بشر منتقل كرد؟ بديهى است كه انتقال دفعى وضع ميليون ها لفظ براى ميليون ها معنا، غيرممكن است. و اگر گفته شود: «انتقال، تدريجى بوده است»، اين سؤال مطرح مى شود كه با توجّه به محدود بودن امكانات انسان ها در آن زمان، در مدتى كه وضع الفاظ براى معانى هنوز به مكان هاى دور از واضع نرسيده بود آنان چگونه مقاصد خود را به يكديگر تفهيم مى كردند؟ آيا با اشاره صحبت مى كردند يا با الفاظ؟ نمى توان گفت با اشاره مقاصد خود را تفهيم مى كردند و از طرفى با الفاظ هم نمى توانستند صحبت كنند چون فرض اين است كه هنوز از وضع اطلاع پيدا نكرده اند.
علاوه بر اين، مشكل ديگرى در رابطه با خود وضع مطرح است و آن اين است كه آيا واضع وقتى خواست الفاظ را وضع كند چگونه مقاصد خود را به ديگران تفهيم كرد؟
آيا مثلا گفت: «أيّها النّاس»، يا گفت: «وَضَعْتُ»، يا ليوان آب را به دست گرفت و گفت: «هذا ماءٌ»؟ در حالى كه فرض اين است هنوز وضعى صورت نگرفته و مخاطبين، معناى «أيّهاالنّاس»، «وضعتُ»» و «هذا» را نمى دانند.
و بر فرض اين كه وضع به كمك اشاره را بپذيريم، مشكل ديگرى مطرح است زيرا اشاره در مورد مفاهيم جزئيه است، مثل اين كه كسى ـ در حال اشاره كردن به كتاب ـ به فرزندش بگويد: كتاب را به من بده، در حالى كه وضع در مورد مفاهيم كلّيه است و نمى توان با در دست گرفتن ظرفى آب، لفظ ماء را براى كلّى آن وضع كرد.
مرحوم نائينى، پس از بيان مطالب فوق نتيجه مى گيرد كه واضع خداوند است.
سؤال: درمورد خداوند، دونوع جعل مطرح است: جعل تكوينى و جعل تشريعى.(1)
  • 1 ـ جعل تكوينى، مربوط به مقام خلقت خداوند است. بنابراين، اطلاق جاعل بر خداوند به اعتبار خالق بودن اوست.
  • و جعل تشريعى، مربوط به مقام قانون گذارى خداوند است كه خداوند براى بشر، احكام و قوانينى را جعل مى كند. و اطلاق جاعل بر خداوند به اعتبار مشرِّع بودن اوست.
(صفحه206)
آيا مسأله وضع داخل در كدام يك از اين دو نوع جعل است؟
جواب: محقّق نائينى (رحمه الله) مى فرمايد: دليلى نداريم كه جعل خداوند منحصر به اين دو نوع باشد، بلكه مسأله وضع، امر جداگانه اى است.
سؤال: اگر واضع خداوند است، خداوند چگونه وضع را به مردم انتقال داده است؟
جواب: محقق نائينى (رحمه الله) مى فرمايد: در جعل تكوينى، انتقالْ معنا ندارد زيرا جاعل و موجِد خود خداوند است. در جعل تشريعى هم خداوند قوانين و مقرّرات را بهوسيله انبياء در اختيار بشر قرار مى دهد. ولى در مورد مسأله وضع، سه احتمال مطرح است:
1 ـ وضع نيز ـ مانند جعل تشريعى ـ توسط يكى از انبياء به مردم انتقال داده شده است.
2 ـ وضع از طريق الهام به مردم فهمانده شده است.(1)
3 ـ ممكن است از الهام بالاتر رفته و بگوييم: مسأله وضع امرى فطرى است و خداوند، وضع را مانند توحيد در فطرت و نهاد بشر قرار داده است. الهام، هميشگى نيست ولى فطرت هميشگى است.(2)

اشكالات كلام مرحوم نائينى

بر كلام مرحوم نائينى اشكالات متعدّدى وارد است:
اشكال اوّل: نظر به اين كه اهميت وضع توسّط خداوند، به مراتب بيش از اهمّيت وضع توسط بشر است، اگر قرار باشد خداوند الفاظ را براى معانى وضع كرده و توسط يكى از انبياء به بشر ابلاغ كرده باشد، جاى اين سؤال است كه چرا اين مسأله با اهمّيت در كتب آسمانى ذكر نگرديده است؟ و چرا قرآن كريم كه انواع نعمت هاى خداوند را بيان مى كند از اين نعمت بزرگ سخنى به ميان نياورده است؟ بنابراين، آنچه گفته مى شود كه اگر وضع توسط بشر صورت گرفته است پس چرا تاريخ آن را ثبت و ضبط
  • 1 ـ در انسانى كه به او الهام مى شود، خصوصيات نبى ـ مثل عصمت ـ لازم نيست.
  • 2 ـ فوائدالاُصول، ج1، ص30 و أجود التقريرات، ج1، ص 11 و 12