(صفحه336)
و انتهاى آن كوفه است، وجود دارد؟
بدون شك بايد به وجود اين دو واقعيت نيز اعتراف كنيم. در غير اين صورت نبايد بين كسى كه سير خود را از بصره شروع كرده و به كوفه ختم نموده است و كسى كه عكس اين كار را انجام داده تفاوتى وجود داشته باشد. اگر كسى صبح از قم به تهران رفته و بعدازظهر از تهران به قم برگشته است آيا واقعيت رفتن با واقعيت برگشتن يك چيز است؟ بدون شك بين اين دو واقعيت مغايرت وجود دارد. البته مغايرت در اين جا به معناى تنافى نيست بلكه مراد اين است كه حقيقت هركدام غير از حقيقت ديگرى است. اين مسأله نياز به اقامه دليل و برهان ندارد و وجدان به آن حكم مى كند. و كسى كه آن را انكار كند، امرى ضرورى و بديهى را انكار كرده است.
ولى گاهى بعضى از امور مانع مى شود كه وجدان انسان به امر ضرورى حكم كند، مثلا: ممكن است گفته شود: «اگر ابتدائيت و انتهائيت در «سرتُ من البصرة إلى الكوفة» واقعيت دارد، اين واقعيت داخل در كدام يك از اقسام جوهر و عرض است؟» زيرا واقعيات غير از واجب الوجود يا در لباس جوهر است يا در لباس عرض.
در جواب مى گوييم:(1) واقعيت مورد بحث ما هيچ يك از آن دو نيست. و اين مسأله كه «واقعيات غير از واجب الوجود بايد يا در لباس جوهر باشد يا در لباس عرض»، دليلى ندارد. نه عقل بر آن دلالت مى كند و نه نقل. ما در اين جا يك امر وجدانى را احساس مى كنيم كه واقعيت چهارمى غير از واجب الوجود و جوهر و عرض وجود دارد ولى اين واقعيت، در مرحله وجودش، حتى از عرض هم ضعيف تر است زيرا عرض در وجود خارجى اش نياز به يك شىء داشت ولى اين واقعيت براى وجود خارجى اش نياز به طرفين دارد. بايد «سير» و «بصره» باشد تا مسأله ارتباط ـ كه ما از آن تعبير به ابتداء مى كنيم ـ تحقق پيدا كند. اين واقعيت نه تنها نياز به طرفين دارد بلكه نياز آن به قدرى شديد است كه از نياز معلول به علت هم شديدتر است.
- 1 ـ تفصيل اين جواب در ضمن كلام مرحوم اصفهانى مطرح گرديد.
(صفحه337)
معلول اگرچه نياز به علت دارد، ولى خودش وجود مستقلى در مقابل علت است. امّا واقعيت مورد بحث ما فانى در طرفين است به گونه اى كه وقتى انسان چشم باز كند سير را مى بيند امّا نفس آن واقعيت (ابتدائيت سير از بصره) را در خارج نمى توان ديد ولى در عين حال، واقعيتى است كه شك و ترديدى در وجود آن نيست.
نظير اين مسأله را مرحوم صدرالمتألهين در مورد موجودات ممكن بيان مى كند. ايشان مى فرمايد: ارتباط بين «وجود ممكن» و «واجب الوجود» اين گونه نيست كه «ممكن» را وجودى در مقابل «واجب الوجود» فرض كنيم و بگوييم: «ممكن» ارتباط با «واجب الوجود» دارد». بلكه وجود ممكن، عين ارتباط به واجب است نه اين كه «شيءٌ له الرّبطُ» باشد كه شىء بودن آن را به طور مستقل درنظر بگيريم و بعد بگوييم هذاالشيء يرتبط بالواجب. خير اين گونه نيست بلكه در مورد ممكن بايد گفت: «هذا عينُ الرّبط بالواجب» و «حقيقتُهُ الرّبطُ بالواجب».(1)
بنابراين امكان دارد چيزى واقعيت داشته باشد ولى در واقعيت خودش عين ارتباط باشد. در نتيجه «واقعيت» منافاتى با «عين ربط بودن» ندارد. به همين جهت مرحوم محقّق اصفهانى از اين واقعيت به «وجود رابط» تعبير كرد در مقابل «وجود رابطى» كه مربوط به اَعراض است.
مرحله دوّم (مرحله تصورات مستمع): شما از قم به تهران مى رويد و رفيق شما در اين سفر همراه شماست. او بدون اين كه شما خبر دهيد واقعيات را درك مى كند. او درك مى كند كه حركت از قم آغاز شده و به تهران ختم گرديده است. حال اگر شما بخواهيد بهوسيله الفاظ، واقعيت سفر خود را به كسى كه همراه شما نبوده و از سفر شما اطلاع نداشته، خبر دهيد مى گوييد: «سرتُ من قم إلى تهران». و با اين جمله خبريه، واقعيت سفر خود را در اختيار او قرار مى دهيد. همان واقعيتى كه اگر او خود همراه شما بود از نزديك درك مى كرد. روشن است كه اين جمله خبريّه در صورتى صادق است كه
- 1 ـ الحكمة المتعالية، ج1، ص329 و 330
(صفحه338)
عين واقعيتِ تحقق يافته را حكايت كند تا مستمع در مقام تصور، واقعيت را همان گونه كه بوده است تصور كند. وقتى شما جمله خبريه فوق را بر زبان جارى كرديد، نسبت به واقعيت قم، تهران، سير، سيركننده ترديدى نيست كه مستمع شما انتقال پيدا مى كند. ولى آيا آن دو واقعيت ديگر (شروع سير از قم و ختم آن به تهران) از چه طريقى در ذهن مخاطب نقش مى بندد؟ آيا غير از «مِنْ» و «إلى» چيز ديگرى در كلام وجود دارد كه بتواند حاكى از آن دو واقعيت باشد؟ حال ببينيم نحوه حكايت «مِنْ» و «إلى» از واقعيت چگونه است؟
واقعيتى كه «مِنْ» مى خواهد صورت آن را در ذهن مخاطب ترسيم كند يك واقعيت اضافى و ارتباطى بود. بنابراين با شنيدن كلمه «مِنْ» معناى كلّى «الابتداء» به ذهن مخاطب نمى آيد، زيرا اگر چنين باشد واقعيت به ذهن او نيامده است. «سرتُ الابتداء البصرة» كلمات بدون ربط است ومتكلّم مى خواهد همان واقعيتى را كه در خارج تحقق يافته حكايت كرده و در ذهن مخاطب ترسيم نمايد. و ما وقتى واقعيت «شروع حركت شما از قم» را ملاحظه مى كنيم مى بينيم اين واقعيت يك واقعيت ربطى و اندكاكى و غيرمستقل است بنابراين مخاطب هم كه مى خواهد آن واقعيت را تصور كند بايد به صورت ربطى و اندكاكى و غير مستقل تصور كند و نمى تواند آن را به صورت مستقل تصور كند. در غير اين صورت، آن واقعيت تحقق يافته را تصور نكرده بلكه چيز ديگرى را تصور كرده است. در نتيجه قضيّه، حاكى از واقع نبوده و صادق نيست.
مرحله سوّم (مرحله استعمال): ادباء در جمله «سرتُ من البصرة» مى گويند «من البصرة» جارّ و مجرور و متعلّق به «سرتُ» است. معناى اين حرف چيست؟ چرا در باب فاعل و مفعول مسأله متعلّق را مطرح نمى كنند؟ در حالى كه ارتباط و تعلّق فاعل و مفعول با فعل بيش از ارتباط جارّومجرور با فعل است.
اين مسأله بدان جهت است كه واقعيت جارّومجرور يك واقعيت ارتباطى است و حقيقت آن يك حقيقت اضافى است بنابراين در مقام انتقال و تصورِ مستمع هم بايد به صورت ارتباطى و اضافى باشد. گويا نحويين به اين معنا توجّه داشته اند كه چيزى كه
(صفحه339)
حقيقتش يك حقيقت ارتباطى و وابسته است بايد در عالم لفظ هم ارتباط و وابستگى داشته باشد. به خلاف فاعل و مفعول كه چون معناى آنها استقلالى است مسأله تعلّق آنها به فعل مطرح نگرديده است.
نتيجه اين كه در تمام مراحل سه گانه حروف، مسأله اضافه و تعلّق و ارتباط وجود دارد. و چيزى كه در تمام مراحل نياز به طرفين دارد اگر به تنهايى استعمال شود معنا ندارد، ولى اسم ها اين گونه نيستند بلكه اگر تنها نيز استعمال شوند بر معناى مفردى دلالت مى كنند ولى «مِنْ» به تنهايى حتى معناى مفرد هم ندارد البته اين به معناى انكار واقعيت نيست بلكه واقعيت آن يك واقعيت خاص است. و ما در اين مطلب با مرحوم نائينى موافقيم ولى نتيجه اى كه ايشان گرفتند مورد قبول ما نيست.(1)
آنچه گفتيم در مورد
حروف حاكيه يعنى حروفى بود كه از واقعيت حكايت مى كنند، مثل «مِنْ» و «إلى» و...(2) ولى يك قسم ديگر از حروف داريم كه اين جهت در آنها مطرح نيست و واقعيتى را حكايت نمى كنند يعنى واقعيتى نيست كه بخواهند از آن حكايت كنند، بلكه واقعيت با نفس همان حروف ايجاد مى شود كه به آنها
حروف ايجاديه مى گويند، همان گونه كه در عقود و ايقاعات، معنايى كه قبلا وجود نداشته با نفس عقد يا ايقاع محقق مى شود. و يا در انشائيات ـ مثل أمر و نهى ـ مى بينيم به دنبال هيئت افعل و لاتفعل، وجوب و حرمت تحقّق پيدا مى كند بعد از آنكه وجود نداشته است. بعضى از حروف ـ مثل
حروف تأكيد ـ نيز اين گونه اند. مثلا بين جملات «زيدٌ قائمٌ» و «زيدٌ لَقائمٌ» و «إنّ زيداً لَقائمٌ» از نظر واقعيت هيچ تفاوتى وجود ندارد. واقعيت اين است كه زيد متّصف به قيام است و اين واقعيت در هر سه مثال يكسان است و حروف مذكور، از چيزى حكايت نمى كنند بلكه نقش آنها اين است كه با نفس حرف،
- 1 ـ مرحوم نائينى عقيده داشت همين كه «مِنْ» به تنهايى معنا ندارد، دليل بر اين است كه معانى حرفى با قطع نظر از استعمال، واقعيت و حقيقتى ندارند.
- 2 ـ البته اگر همين «مِنْ» و «إلى» پشت سر امر قرار گيرد حكم ديگرى دارد كه بزودى مورد بحث قرار مى گيرد.
(صفحه340)
تأكيد ايجاد مى شود.
حروف قسم نيز از اين قبيلند. يعنى با نفس حرف ـ به اعتبار اين كه واضع، آن را براى قسم وضع كرده است ـ ايجاد قسم مى كنيم. در جملات «جاء زيدٌ من السفر» و «والله جاء زيدٌ من السفر» واقعيت يك چيز است و آن آمدن زيد از سفر است و اين واقعيت قابل تغيير نيست، خواه همراه با قسم باشد يا بدون آن. ولى به لحاظ اين كه مخاطبْ منكر است و حرف شما را قبول نمى كند، كلام خود را همراه با قسم ذكر مى كنيد. البته انگيزه هاى ديگرى نيز براى قسم وجود دارد.
حروف ندا نيز از اين قبيلند يعنى اين حروف نيز از واقعيتى حكايت نمى كنند بلكه وضع شده اند تا با نفس حرف، معناى ندا را ايجاد كنند. شما وقتى مى گوييد: «يا زيد»، با لفظ «يا» از واقعيتى خبر نمى دهيد بلكه با اين لفظ، ندا را ايجاد كرده و زيد را متّصف به «منادى بودن» مى كنيد.
بنابراين در باب حروف دو دسته حرف داريم: حروف حاكيه و حروف ايجاديه.
تكميل بحث
در اين جا چند مطلب را بايد بررسى كنيم:
مطلب اوّل: ممكن است كسى بگويد: شما كيفيت وضع را در حروف حاكيه ـ مثل: مِنْ، في، إلى و... ـ چگونه مى دانيد؟ آيا همانند مشهور معتقديد در اين حروف، وضع عام و موضوع له خاص است؟ يا مانند مرحوم آخوند عقيده داريد وضع عام و موضوع له عام است؟ و اگر حرف مشهور را پذيرفته ايد، با اشكالاتى كه مرحوم آخوند بر كلام مشهور وارد كرد چه خواهيد كرد؟
پاسخ: در تصوير مسأله «وضع عام و موضوع له خاص» گفته اند: واضع در مقام وضع يك ماهيت كلّى ـ كه داراى مصاديق و افراد است ـ را تصور كرده و لفظ را براى مصاديق و افراد اين ماهيت وضع كرده است. و ما در مباحث مربوط به تصوير اقسام وضع، استحاله «وضع عام و موضوع له خاص» را ترجيح داديم.